Views: 2
کتاب مجموعه آثار شهید مطهری جلد ۱۷
داستان شهادت قاسم بن الحسن علیه السلام
در آن شب، بعد از آن اتمام حجت ها وقتی که همه یکجا و صریحا اعلام وفاداری کردند و گفتند: ما هرگز از تو جدا نخواهیم شد، یکدفعه صحنه عوض شد. امام علیه السلام فرمود: حالا که این طور است، بدانید که ما کشته خواهیم شد. همه گفتند: الحمد لله، خدا را شکر می کنیم برای چنین توفیقی که به ما عنایت کرد، این برای ما مژده است، شادمانی است. طفلی در گوشه ای از مجلس نشسته بود که سیزده سال بیشتر نداشت. این طفل پیش خودش شک کرد که آیا این کشته شدن شامل من هم می شود یا نه؟ از طرفی حضرت فرمود: تمام شما که در اینجا هستید، ولی ممکن است من چون کودک و نا بالغ هستم مقصود نباشم. رو کرد به ابا عبد الله و گفت: «یا عماه!» عمو جان! «و انا فی من یقتل؟» آیا من جزء کشته شدگان فردا خواهم بود؟ نوشته اند ابا عبد الله در اینجا رقت کرد و به این طفل – که جناب قاسم بن الحسن است – جوابی نداد. از او سؤالی کرد، فرمود: پسر برادر! تو اول به سؤال من جواب بده تا بعد من به سؤال تو جواب بدهم. اول بگو: «کیف الموت عندک؟» مردن پیش تو چگونه است، چه طعم و مزه ای دارد؟ عرض کرد: «یا عماه احلی من العسل» از عسل برای من شیرین تر است، تو اگر بگویی که من فردا شهید می شوم، مژده ای به من داده ای. فرمود: بله فرزند برادر، «اما بعد ان تبلو ببلاء عظیم» ولی بعد از آنکه به درد سختی مبتلا خواهی شد، بعد از یک ابتلای بسیار
[۳۷۶]
بسیار سخت. گفت: خدا را شکر، الحمد لله که چنین حادثه ای رخ می دهد.
حالا شما ببینید با توجه به این سخن ابا عبد الله، فردا چه صحنه طبیعی عجیبی به وجود می آید. بعد از شهادت جناب علی اکبر، همین طفل سیزده ساله می آید خدمت ابا عبد الله در حالی که چون اندامش کوچک است و نابالغ و بچه است، اسلحه ای به تنش راست نمی آید. زره ها را برای مردان بزرگ ساخته اند نه برای بچه های کوچک. کلاه خودها برای سر افراد بزرگ مناسب است نه برای سر بچه کوچک. عرض کرد: عمو جان! نوبت من است، اجازه بدهید به میدان بروم. (در روز عاشورا هیچ کس بدون اجازه ابا عبد الله به میدان نمی رفت. هر کس وقتی می آمد، اول سلامی عرض می کرد: السلام علیک یا ابا عبد الله، به من اجازه بدهید. ) ابا عبد الله به این زودیها به او اجازه نداد. او شروع کرد به گریه کردن. قاسم و عمو در آغوش هم شروع کردند به گریه کردن. نوشته اند: «فجعل یقبل یدیه و رجلیه» (۹)یعنی قاسم شروع کرد دستها و پاهای ابا عبد الله را بوسیدن. آیا این[صحنه]برای این نبوده که تاریخ بهتر قضاوت کند؟ او اصرار می کند و ابا عبد الله انکار. ابا عبد الله می خواهد به قاسم اجازه بدهد و بگوید اگر می خواهی بروی برو، اما با لفظ به او اجازه نداد، بلکه یکدفعه دستها را گشود و گفت: بیا فرزند برادر، می خواهم با تو خداحافظی کنم. قاسم دست به گردن ابا عبد الله انداخت و ابا عبد الله دست به گردن جناب قاسم. نوشته اند این عمو و برادر زاده آنقدر در این صحنه گریه کردند – اصحاب و اهل بیت ابا عبد الله ناظر این صحنه جانگداز بودند – که هر دو بی حال و از یکدیگر جدا شدند.
این طفل فورا سوار بر اسب خودش شد. راوی که در لشکر عمر سعد بود می گوید: یکمرتبه ما بچه ای را دیدیم که سوار اسب شده و به سر خودش به جای کلاه خود یک عمامه بسته است و به پایش هم چکمه ای نیست، کفش معمولی است و بند یک کفشش هم باز بود و یادم نمی رود که پای چپش بود، و تعبیرش این است: «کانه فلقه القمر» (۱۰)گویی این بچه پاره ای از ماه بود، اینقدر زیبا بود. همان راوی می گوید: قاسم که داشت می آمد، هنوز دانه های اشکش می ریخت. رسم بر این بود که افراد خودشان را معرفی می کردند که من کی هستم. همه متحیرند که این بچه کیست؟
[۳۷۷]
همین که مقابل مردم ایستاد، فریادش بلند شد:
ان تنکرونی فانا ابن الحسن
سبط النبی المصطفی المؤتمن
مردم! اگر مرا نمی شناسید، من پسر حسن بن علی بن ابیطالبم.
هذا الحسین کالاسیر المرتهن
بین اناس لا سقوا صوب المزن(۱۱)
این مردی که اینجا می بینید و گرفتار شماست، عموی من حسین بن علی بن ابیطالب است.
جناب قاسم به میدان می رود. ابا عبد الله اسب خودشان را حاضر کرده و[افسار آن را]به دست گرفته اند و گویی منتظر فرصتی هستند که وظیفه خودشان را انجام بدهند. من نمی دانم دیگر قلب ابا عبد الله در آن وقت چه حالی داشت. منتظر است، منتظر صدای قاسم که ناگهان فریاد «یا عماه» قاسم بلند شد. راوی می گوید: ما نفهمیدیم که حسین با چه سرعتی سوار اسب شد و اسب را تاخت کرد. تعبیر او این است که مانند یک باز شکاری خودش را به صحنه جنگ رساند. نوشته اند بعد از آنکه جناب قاسم از روی اسب به زمین افتاده بود در حدود دویست نفر دور بدن او بودند و یک نفر می خواست سر قاسم را از بدن جدا کند ولی هنگامی که دیدند ابا عبد الله آمد، همه فرار کردند و همان کسی که به قصد قتل قاسم آمده بود، زیر دست و پای اسبان پایمال شد. از بس که ترسیدند، رفیق خودشان را زیر سم اسبهای خودشان پایمال کردند. جمعیت زیاد، اسبها حرکت کرده اند، چشم چشم را نمی بیند. به قول فردوسی:
ز سم ستوران در آن پهن دشت
زمین شد شش و آسمان گشت هشت
هیچ کس نمی داند که قضیه از چه قرار است. «و انجلت الغبره» (۱۲)همینکه غبارها نشست، حسین را دیدند که سر قاسم را به دامن گرفته است. (من این را فراموش نمی کنم، خدا رحمت کند مرحوم اشراقی واعظ معروف قم را، گفت: یک بار من در حضور مرحوم آیت الله حائری این روضه را – که متن تاریخ است، عین مقتل است و یک کلمه کم و زیاد در آن نیست – خواندم. به قدری مرحوم حاج شیخ گریه کرد که بی تاب شد. بعد به من گفت: فلانی! خواهش می کنم بعد از این در هر مجلسی که من هستم این قسمت را نخوان که من تاب شنیدنش را ندارم) . در حالی که جناب قاسم
[۳۷۸]
آخرین لحظاتش را طی می کند و از شدت درد پاهایش را به زمین می کوبد (و الغلام یفحص برجلیه) (۱۳)شنیدند که ابا عبد الله چنین می گوید: «یعز و الله علی عمک ان تدعوه فلا ینفعک صوته» (۱۴)پسر برادرم! چقدر بر من ناگوار است که تو فریاد کنی یا عماه، ولی عموی تو نتواند به تو پاسخ درستی بدهد، چقدر بر من ناگوار است که به بالین تو برسم اما نتوانم کاری برای تو انجام بدهم.
و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین.
۹ – این عبارت در مقاتل به این صورت است: «فلم یزل الغلام یقبل یدیه و رجلیه حتی اذن له» (بحار الانوار، ج ۴۵/ص ۳۴) .۱۰ – مناقب ابن شهر آشوب، ج ۴/ص ۱۰۶٫۱۱ – بحار الانوار ج ۴۵/ص ۳۴٫۱۲ – همان، ص ۳۵٫۱۳- مقتل الحسین مقرم ، ص۳۳۲ .۱۴٫ مقتل الحسین مقرم، ص ۳۳۲٫