بازدیدها: 42
بوی بابونه ها دشت را پر کرده بود. جاده در سکوتی مبهم فرو می رفت که آتش از هر سو باریدن گرفت.
رسول تازه وضو ساخته بود تا به اقامه ی خدمت بپردازد و مثل همیشه زخم های همرزمانش را در سجاده ی مهر مرهمی گذارد . دستانش را تابوتی کند برای بدن های بی جانشان. ۵ سالی می شد که مسئول بهداری بود، ۵ سالی که تمام توانش را برای مداوای زخم های آلاله ها گذاشت و حال چهل روزی بیشتر از ازدواجش نمی گذشت که قامتش به ترکش آتشین بمب های خوشه ای شکست.
او با آخرین رمق چشمانش نفرت را به دشمن افشاند و با نگاهش به مردم بی پناه حلبچه ندای بأیِ ذَنبٍ قُتلَت سر داد و معصومیت را به نظاره ی آنانی برد که به جنگ با عاطفه ها آمده بودند و جنون آدم کشی را به اوج خود رسانده بودند.
رسول پس از ۸ سال انتظار سرش را بر بالین خاک نهاد و خودش را به برادر شهیدش مهدی رساند و میهمان آلاله ها شد.