اخبارمقالههیئت

دوران زندگى امام محمد باقر(علیه السلام)‏

Views: 9

دوران زندگى امام محمد باقر(علیه السلام)‏ نویسنده:حضرت آیه الله حاج سید محمد تقى مدرسى مترجم: محمد صادق شریعت با نگاهى گذرا به دوران زندگى امام محمّد باقر در مى‏یابیم که پیش از وزش طوفان انقلاب که به کار حکومت اموى پس از وفات امام باقر پایان‏داد و منجر به روى کار آمدن عبّاسیان در روزگار امام صادق شد، سکوت‏ و آرامشى آکنده از خشم بر جامعه حکمفرما بوده است. از طریق شواهدى که از رویدادهاى زندگى آن‏حضرت در دست داریم ، مى‏توان سیماى آن روزگار را بخوبى لمس کرد و نیز از وجود طوفانهاى‏ سهمگین انقلاب در اینجا و آنجا آگاهى یافت. اوّلاً: وجود پدیده‏اى به نام عمر بن عبد العزیز، خلیفه اموى که‏اصلاحاتى در رأس هرم قدرت انجام داد و تا اندازه‏اى نیز به توفیقهاى‏جزئى در این راه نائل شد. با این همه وى، به دلایلى نتوانست کاملاً به‏ موفقیّت برسد. او بسیار دیر به روى کار آمد. چون گروههاى اسلامى که با حکومت‏اموى سر ستیز داشتند، تا عمق امّت اسلامى ریشه دوانیده بودند و فریب‏این بازى سیاسى را نمى‏خوردند. در رأس این گروهها باید از شیعیان‏اهل بیت‏علیهم السلام نام برد. آنان تا آنجا از بینش سیاسى بر خوردار بودند که‏عمر بن عبد العزیز یا عبداللَّه مأمون نمى‏توانستند، در آنها تأثیر بگذارند.این آگاهى سیاسى شیعیان را باید مرهون فرهنگ قرآن و معرفى حقایق‏اسلام از سوى ائمه علیهم السلام دانست. یکى از بارزترین این حقایق آن بود که‏حکومت نه ارثى است، نه مى‏توان از راه زور بدان دست یافت بلکه بایدبه امر و فرمان دین باشد. این امام باقر است که به یارانش مى‏فرماید:ساکنان آسمان، عمر بن عبد العزیز را لعنت مى‏کنند. امام این عبارت راپیش از رسیدن وى به قدرت بیان کرده بود. به حدیث زیر توجّه فرمایید: ابو بصیر روایت کرده است که با امام باقر در مسجد بودم که عمر بن‏عبد العزیز وارد شد. او دو جامه رنگین در بر کرده و به غلامش تکیّه داده‏بود. امام‏علیه السلام فرمود: “این جوان نرمى پیشه مى‏کند و عدالت را آشکار مى‏سازد و چهار سال‏زندگى سپس مى‏میرد و زمینیان بر او مى‏گریند و کروبیّان نفرینش مى‏کنند و نیز فرمود: در جایگاهى مى‏نشیند که حق او نیست. سپس عبد الملک ‏به خلافت رسید و تمام کوشش خود را در آشکار ساختن عدالت به کارگرفت”.(۱) امام باقرعلیه السلام عمر بن عبد العزیز را مستحق نفرین مى‏دانست چون مقام‏خلافت را که هیچ گاه حق او نبود، اشغال کرده بود. صحیح است که عمر بن عبد العزیز، فدک را که رمز مظلومیّت‏اهل ‏بیت و باز گرداندن آن دلیل صدق مذهب آنان در نظر مردم بود،به ایشان باز پس داد، امّا ائمه به این امر توجّه نداشتند و آن را براى‏حسن سلوک نظام کافى نمى‏دانستند، چرا که بنیاد نظام از اساس بر باطل‏قرار داشت و ائمه همچون انبیا مى‏خواستند جامعه را از ریشه و بنیاداصلاح کنند. حدیث زیر از شیوه نگرش پیشتازان امّت بدانچه به خلافت عمر بن‏عبد العزیز مربوط مى‏شود، پرده بر مى‏دارد. روزى عمر بن عبد العزیز به عامل خود در خراسان نوشت که صد نفراز دانشمندان آن دیار را به سوى من روانه کن تا از آنان در باره روش توپرس و جو کنم. عامل وى دانشمندان را جمع کرد و این امر را به اطلاع‏آنان رساند. دانشمندان از اجابت در خواست خلیفه عذر خواستندوگفتند: ما کار و خانواده داریم و نمى‏توانیم آنها را رها کنیم عدالت‏خلیفه هم اقتضا نمى‏کند که ما را به اجبار به این کار وادارد، ولى ما یک‏تن را به نمایندگى از میان خود، انتخاب کرده به سوى او گسیل مى‏داریم‏وعقیده خود را به او مى‏گوییم تا به آگاهى خلیفه رساند. سخن او همان‏سخن ما و نظر او همان نظر ماست. عامل خلیفه موافقت کرد و آن مرد رابه نزد عمر فرستاد. چون مرد بر خلیفه وارد شد، به وى سلام گفت‏ونشست. مرد به خلیفه گفت: مجلس را برایم خلوت کن. خلیفه گفت:چرا؟ تو یا سخن حقى مى‏گویى که اینان تصدیقت مى‏کنند و یا باطلى‏مى‏گویى که اینان تکذیب مى‏کنند. مرد گفت: من به خاطر خودم این‏پیشنهاد را نمى‏دهم بلکه به خاطر خود توست، زیرا من بیم دارم سخنى‏میان ما گفته شود که شنیدن آن تو را خوش نیاید. خلیفه به حاضران دستور داد که مجلس را ترک گویند سپس به اوگفت: حرف بزن! مرد گفت: به من بگو این خلافت از کجا به تو رسیده‏است؟ خلیفه دیر زمانى خاموش ماند. مرد گفت: آیا پاسخى ندارى؟خلیفه گفت: نه. مرد پرسید: چرا؟ خلیفه جواب داد: اگر بگویم به نص‏خدا و رسولش، دروغ گفته‏ام و اگر بگویم به اجماع مسلمانان، خواهى‏گفت ما اهل مشرق از این امر بى‏اطلاع بوده و بر آن اجماع نکرده‏ایم و اگربگویم آن را از پدرانم به ارث برده‏ام خواهى گفت که پدرت فرزندان‏بسیارى داشته است. پس چرا از میان آنان تو از این میراث بر خوردارشده‏اى؟ مرد گفت: خدا را سپاس که تو خود اعتراف کردى که این حق ازآن کس دیگرى جز توست. اکنون اجازه مى‏دهى که به دیار خودم بازگردم؟ خلیفه گفت: نه به خدا سوگند که تو هشدار دهنده بودى. بگو تاببینم از این پس چه مى‏گویى؟ سپس عمر گفت: من چنین دیدم که خلفاى‏پیشین به ستم و ناروا دست مى‏آلودند، زور مى‏گفتند و غنیمتهاى‏مسلمانان را به خود اختصاص مى‏دادند حال آنکه من پیش خود پى بردم‏که این اعمال هیچ روا نیست. هیچ چیز و هیچ کسى در نزد خلفاى پیشین‏بدتر از مؤمنان نبود. از این رو بود که من پذیراى منصب خلافت شدم. مرد پرسید: اگر تو عهده دار این منصب نمى‏شدى و کس دیگرى به‏خلافت مى‏نشست و همان کردار خلفاى پیشین را در پیش مى‏گرفت آیاچیزى از گناهان او بر تو نوشته مى‏شد؟ عمر گفت: هرگز. مرد گفت: پس مى‏بینم که تو با به رنج افکندن خویش راحتى دیگرى‏را فراهم ساختى و با به خطر انداختن خویش اسباب سلامتى دیگرى رامهیّا کردى! عمر بن عبد العزیز گفت: راستى تو عبرت دهنده بودى. مرد برخاست ‏تا برود و به عمر گفت: به خدا سوگند که اوّلین ما به دست اوّلین شما و اَوسط ما به دست اَوسط شما کشته شد و سر انجام هم آخرین ما به‏دست آخرین شما کشته خواهد شد و خدا یاور ماست بر شما که او خود مارا بس است و خوب تکیه گاهى است. موضع امام باقرعلیه السلام در برابر عمر بن عبد العزیز این گونه بود که از فرصت به دست آمده در آن دوران براى تبلیغ مکتب و نصیحت کارگزاران بخوبى بهره بردارى مى‏کرد. آن‏حضرت مى‏کوشید تا بدون آنکه‏کلید نظام اموى را به رسمیّت شناسد، اوضاع امّت را تا آنجا که ممکن‏است اصلاح کند. حدیث زیر یکى از این فرصتهاى به دست آمده را دربرابر دیدگان ما به نمایش مى‏گذارد: هشام بن معاذ مى‏گوید: عمر بن عبد العزیز به مدینه آمده بود و ما نزداو نشسته بودیم. مُنادى خلیفه جار زده بود که هر کس شکایت یا تظلّمى‏دارد به درگاه آید. پس محمّد بن على یعنى باقرعلیه السلام به درگاه آمد.مزاحم، پیشکار عمر، نزد وى آمد و گفت: محمّد بن على بر در است.عمر گفت: او را داخل کن. در حالى که عمر داشت اشک چشمش را بادست پاک مى‏کرد، امام محمّد باقر داخل شد و از وى پرسید: “چرا مى‏گریى؟ عمر پاسخ داد: اى فرزند رسول خدا مسائلى چند مرا به گریه واداشت. پس محمّد بن على الباقر فرمود : اى عمر! دنیا یکى ازبازارهاست برخى از این بازار چیزى را که بدیشان سود مى‏رساند برمى‏گیرند وبیرون مى‏روند و بعضى با چیزى که زیانشان مى‏رساند، از آن‏خارج مى‏شوند و چه بسیار مردمانى که دنیا آنان را بمانند چیزى که ما درآنیم، فریفت تا آنجا که چون مرگشان فرا رسد آن را پذیرا گردند و بابارى از ملامت و سرزنش از این دنیا بیرون شوند که چرا براى رسیدن به‏آنچه که در آخرت دوست مى‏داشتند، توشه‏اى بر نگرفتند و از آنچه که ناخوش مى‏داشتند، دورى نگزیدند. گروهى، آنچه جمع کرده بودند به‏کسانى قسمت شد که آنها را ستایش نمى‏کنند. و به سوى کسى روانه شدندکه معذورشان نخواهد کرد. پس ما به خدا شایسته‏ایم اگر به این اعمالى‏که به آنها غبطه مى‏خوریم بنگریم و با آنها موافقت کنیم و اگر به این‏اعمالى که از ارتکاب آنها مى‏ترسیم بنگریم و از آنها دست باز داریم. از خدا بترس و در قلب خود دو چیز را قرار ده. بدانچه دوست دارى‏هنگام حضور در پیشگاه پروردگارت با تو باشد، بنگر و آن را فراروى‏خویش بگذار وبه آنچه دوست ندارى هنگام حضور در پیشگاه‏پروردگارت با تو باشد بنگر ودر جستجوى تعویض از آنها باش. به سوى‏کالایى مرو که بر پیشینیان سودى نداشته و تو امید دارى که براى تو سودکند. از خدا بترس اى عمر! درها را بگشاى و در بانها را بردار و ستمدیده‏را یارى کن و حقوق تباه شده مردم را به ایشان باز گردان. سپس فرمود:سه چیز است که در شخصى باشد، ایمانش به خداوند کامل شده است… در این هنگام عمر بر روى زانوانش افتاد و گفت: بگو اى برخاسته ازخاندان نبوّت. امام باقرعلیه السلام فرمود: آرى، اى عمر کسى که چون خشنود شد خشنودى‏اش او را در باطل داخل نگرداند و چون خشمگین شدخشمش او را از جاده حق برون نبرد و چون قدرت یافت، به چیزى که ازآن او نیست، دست دراز نکند. پس عمر، دوات و کاغذ خواست و نوشت: بسم اللَّه الرحمن الرحیم‏این نامه‏اى است مبنى بر آنکه عمر بن عبد العزیز به تظلّم محمّد بن على‏ رسیدگى کرد و فدک را به او باز پس داد. ثانیاً – چنین به نظر مى‏رسد که بنى امیّه به خاطر باز تابهاى منفى‏جریان کربلا، از کشتن خاندان على‏علیه السلام به صورت آشکار امتناع‏مى‏ورزیدند. از طرفى ائمه علیهم السلام نیز به نوبه خود شرایط را براى ایجادیک نهضت خونین مناسب نمى‏دیدند. داستان زیر که از زبان یکى ازراویان نقل شده، گواه درستى این ادعاست. پس از آنکه زید بن حسن بر سر میراث رسول خداصلى الله علیه وآله با امام باقر به‏منازعه بر خاست به قصد چاره جویى به سوى خلیفه اموى )عبد الملک‏بن مروان( رفت و به وى گفت: از نزد جادوگرى دروغگو که وانهادنش به‏صلاح تو نیست، به نزدت آمده‏ام. عبد الملک نیز نامه‏اى به والى مدینه نوشت و به او دستور داد که‏محمّد بن على را دست و پا بسته به درگاه او بفرستد و به زید گفت: به‏نظرم اگر تو را مسئول کشتن او کنم، هر آینه وى را خواهى کشت؟ زیدپاسخ داد: بلى همین طور است. امّا والى مدینه متوجّه مطلب شد و به خلیفه نوشت مردى را که تومى‏خواهى، امروز در روى زمین پارساتر و زاهدتر و پرهیزکارتر از وى‏یافت نشود. او در محراب نمازش قرآن مى‏خواند و پرندگان و وحوش دراثر شیفتگى به صدایش به گرد محراب او جمع مى‏آیند. قرائت و کتابهاى‏او همچون سرودهاى داوودى است. او از داناترین و خوش قلب‏ترین و کوشاترین مردم در کار و عبادت است. این والى همچنین افزود:من دوست ندارم که امیر المؤمنین بیهوده گرفتار شود که خداوند سرنوشت هیچ قومى را دگرگون نسازد مگر آنکه آن قوم سر نوشت خود رادگرگون سازند… بدین ترتیب عبد الملک از دستور عجولانه خود انصراف حاصل کردوپس از آنکه دروغ زید بن حسن بر او آشکار شد وى را دستگیر و زنجیرکرد و بدو گفت: از آنجا که من نمى‏خواهم دست خود را به خون یکى ازشما آلوده کنم، هر آینه تو را مى‏کشتم. آنگاه نامه‏اى به امام باقر نوشت‏ودر آن گفت پسر عمویت را به نزدت مى‏فرستم، در تربیتش بکوش.(۲) از این قصه مى‏توان پى برد که حکام بنى امیّه تا آنجا که ممکن بود، ازکشتن فرزندان حضرت على، به صورت آشکار، خوددارى مى‏ورزیدند. مخالفت علنى با حکومت بنى امیّه، مسأله‏اى معروف و آشکار بود.تاریخ برخى از این نمونه‏ها را ضبط کرده است و ما در اینجا تنها به دومورد اشاره مى‏کنیم: ۱ – دیلمى در کتاب اعلام الدین، داستان جالبى نقل‏کرده است. وى‏مى‏نویسد: مردى به عبد الملک بن مروان گفت: آیا به من امان مى‏دهى؟عبد الملک گفت: آرى. مرد پرسید: بگو ببنیم آیا این خلافت که به تورسیده به نص خدا و رسولش بوده است؟ عبدالملک گفت: نه، مرد پرسید: آیا مسلمانان بر این اجماع کرده و به تو رضایت داده‏اند؟ عبد الملک پاسخ‏داد نه. مرد باز پرسید: پس آیا بیعت تو به گردن ایشان است که به‏ خلافت تو راضى شده‏اند؟ عبد الملک گفت: نه. مرد باز پرسید: آیا اهل‏ شورا تو را برگزیده‏اند؟ عبد الملک گفت: نه. مرد گفت: پس آیا چنین‏نیست که تو به زور خلافت را عهده دار شده‏اى و تمام امکانات مسلمانان‏را تنها به خود اختصاص داده‏اى؟ عبد الملک گفت: آرى چنین است. مرد پرسید: پس به کدامین دلیل تو خود را امیرالمؤمنین نامیدى؟ درحالى که نه خدا و نه پیامبرش و نه مسلمانان تو را به امیرى بر گزیده‏اند!! عبد الملک به وى گفت: از ملک من خارج شو و گرنه ترا مى‏کشم. مردگفت: این پاسخ مردم عادل و منصف نیست. سپس از نزد او خارج شد.(۳) ۲ – شیخ طوسى در کتاب امالى به نقل از شیخ مفید و او از ثمالى ،حکایت دیگرى در این باره نقل کرده است: عبد الملک بن مروان در مکّه براى مردم سخنرانى مى‏کرد. یکى ازکسانى که در این مجلس حضور داشته نقل مى‏کند که چون عبد الملک به‏پند و اندرز در خطبه‏اش رسید. مردى در برابرش برخاست و گفت:آهسته، آهسته شما خود امر مى‏کنید و امرى نمى‏پذیرید. نهى مى‏کنیدوخود باز نمى‏ایستید. پند مى‏دهید و خود پند نمى‏گیرید، پس آیا ما به‏سیره شما راه پوییم یا فرمانتان را گردن نهیم؟! اگر بگویید از سیره ماپیروى کنید پس جواب دهید که چطور مى‏توان از سیره ستمگران پیروى‏کرد و چه دستاویزى است در پیروى از گنهکارانى که مال خدا را چون‏غنیمت دست به دست مى‏گردانند و بندگان خدا را خدم و حشم خود قرارمى‏دهند؟ و اگر بگویید از فرمان ما اطاعت کنید ونصیحت ما را بپذیریدپس بگویید که چگونه کسى که خود محتاج نصیحت وپند است، مى‏توانددیگرى را اندرز گوید؟! یا چگونه اطاعت کسى که عدالتش ثابت نشده‏واجب است؟ و اگر بگویید که حکمت را از هر جا که باشد باید فرا گیریم‏موعظه را از هر کس که شنیدیم باید بپذیریم، پس چه بسیار در میان ماکسانى که به بیان انواع اندرزها گشاده زبان تر و به اقسام زبانها از شماشناستر باشند، پس دست از آنها بردارید و قفلهایشان را باز کنیدوآزادشان سازید تا کسانى را که در شهرها سر گردان ساخته‏اید و آنان رااز خانه و کاشانه خود رانده و در بیابانها آواره کرده‏اید باز گردند و این‏مهم را عهده‏دار شوند. به خدا سوگند ما در امور مهم خویش از شما پیروى‏نخواهیم کرد و شما را در مال وجان و دین خود حاکم نخواهیم ساخت تابه روش ستمگران بر ما حکم برانید. اینک ما به خویشتن بیناییم تا پیمانه‏زمان پر شود و مدّت به پایان رسد ورنج و محنت خاتمه پذیرد براى هریک از قیام کنندگان شما روزى است که از آن گذر نتواند کرد و کتاب‏است که به ناچار باید آن را بخواند. هیچ خرد و کلانى در این کتاب‏فروگذار نشده و هر چه کرده‏اید در آن گرد آمده است و بزودى ستمگران‏خواهند دانست که به چه جایگاهى بازگشت مى‏کنند. راوى این ماجراگوید: در این هنگام چند تن از یاران مسلّح خلیفه بر آن مرد هجوم برده‏وى را دستگیر کردند و این آخرین اطلاعى است که ما از این مرد داریم‏واز آنچه پس از این ماجرا بر سر وى آمد، نا آگاهیم.(۴) حادثه دستور هشام بن عبد الملک به حضرت باقر براى حرکت ازمدینه به سوى شام از چگونگى رابطه امام با دستگاه سیاسى وقت‏ومسائلى که از آنها در فشار بود و نیز شیوه مبارزه آن‏حضرت با این‏دستگاه پرده بر مى‏دارد. ما در اینجا به ذکر روایتى تاریخى مى‏پردازیم تاخوانندگان بتوانند در این باره بیشتر اندیشه کنند. البته در شرح این‏واقعه، روایات و مدارک مختلفى در دست است، ولى ما روایتى را که ازهمه مفصل تر است، برگزیده‏ایم. از امام صادق‏علیه السلام روایت شده است که فرمود: “در یکى از سالها هشام بن عبد الملک به سفر حج رفت در این سال‏محمّد بن على و پسرش جعفر بن محمّد علیهما السلام نیز به حج رفتند. امام صادق‏فرمود: سپاس خدا را که به حق، محمّد را به پیامبرى فرستاد و ما را بدو بزرگ و گرامى داشت. ما برگزیدگان خداوند بر خلقش و بهترین بندگان‏و خلفاى او هستیم. پس خوشبخت کسى است که از ما پیروى کند و تیره‏روز آن که با ما به دشمنى برخیزد و ستیزه جوید. سپس گفت: مسلمه برادرش را از آنچه شنیده بود آگاه کرد، امّا وى برما خرده‏اى نگرفت تا آنکه او به دمشق رفت و ما نیز رهسپار مدینه‏شدیم. پس پیکى به عامل مدینه فرستاد مبنى بر اینکه پدرم و مرا نیز به‏دمشق بفرستد. چون ما وارد شهر دمشق شدیم سه روز ما را نگه داشتندودر روز چهارم به ما اذن دخول دادند. هشام بر تخت شاهى نشسته بودوسپاهیان و یاران خاصّش، با سلاح در دو صف، بر پاى ایستاده بودند،نشانه‏اى برابر او نصب کرده بودند و پیران قوم وى، به سوى آن تیرمى‏انداختند، چون داخل شدیم، پدرم جلو بود و من پشت سر او بودم،هشام پدرم را صدا زد و گفت: اى محمّد! با پیران قومَت به سوى نشانه تیر انداز. پدرم به او پاسخ‏داد: من براى تیراندازى پیر شده‏ام. آیا بهتر نیست که مرا از این کار معاف‏دارى؟ هشام پاسخ داد: به حق خداوندى که ما را به دین خود و پیامبرش‏عزّت بخشید تو را معاف نمى‏کنم. سپس به پیر مردى از بنى امیّه اشاره کردکه کمانت را به او بده. پدرم کمان و تیر گرفت سپس تیر را در چلّه کمان‏نهاد و کمان را کشید و تیر انداخت. تیر درست در وسط هدف نشست.آنگاه براى دوّمین بار تیرى انداخت در این بار سوفار تیر را تا پیکان آن‏شکست و همچنین نُه تیر دیگر انداخت که یکى در دل دیگرى مى‏نشست.هشام از دیدن این صحنه، عنان اختیار از دست داد و گفت:بسیار عالى بود! اى ابو جعفر تو ماهرترین تیر انداز در میان عرب و عجم‏هستى. چرا فکر مى‏کنى که براى این کار پیر شده‏اى؟ آنگاه از آنچه گفته‏بود، پشیمان شد. هشام در دوران خلافتش هیچ کس را پیش از پدرم یا بعد از او به کنیه‏صدا نکرده بود! او به پدرم توجّه کرد و اندکى به سرزیر افکنده غرق دراندیشه شد ومن و پدرم در برابر او ایستاده بودیم چون ایستادن ما به طول‏انجامید پدرم خشمگین شد و هشام به عصبانیّت او پى برد. عادت پدرم‏چنان بود که وقتى خشمگین مى‏شد، به آسمان مى‏نگریست و چنان خشم‏آلوده مى‏نگریست که بیننده مى‏توانست غضب‏را در چهره او آشکار ببیند.چون هشام متوجّه خشم پدرم شد به او گفت: محمّد به سوى من آى. پدرم به سوى تخت بالا رفت و من نیز به دنبالش رفتم. چون به هشام‏نزدیک شد، وى برخاست و با پدرم معانقه کرد و او را در سمت راست‏خویش نشانید. سپس با من نیز معانقه کرد و مرا هم در سمت راست پدرم‏نشانید. آنگاه به پدرم روى کرد و گفت: اى محمّد! قریش تا هنگامى که‏کسانى همانند تو دارد، بر عرب و عجم سرورى مى‏کند. خداوند جزایت‏دهد! چه‏کسى‏این‏گونه‏به‏تو تیراندازى آموخت؟ ودر چند سالگى‏آموختى؟ پدرم فرمود: مى‏دانى که اهل مدینه همه این گونه‏اند. من نیز در ایام‏جوانى به تیر اندازى روى آوردم و سپس آن را رها کردم و چون خلیفه ازمن تقاضا کرد دو باره دست به تیر و کمان بردم. هشام گفت: من از زمانى که بالغ شده‏ام هرگز چنین تیر اندازى ندیده‏بودم وگمان نمى‏کنم کسى همانند تو بتواند چنین تیر اندازد. آیا جعفر هم‏مى‏تواند مانند تو تیر اندازى کند؟ پدرم فرمود: “ما همه ویژگى تمام و کمالى را که خداوند بر پیامبرش‏صلى الله علیه وآله درآیه: (الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَرَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلاَمَ‏دِیناً(۵)) “امروز براى شما دینتان را کامل و نعمتم را بر شما تمام ساختم‏واسلام را به عنوان آیین برایتان پسندیدم.” فرود آورده است، به ارث‏مى‏بریم و زمین نیز هیچ گاه از وجود ما که این امور را به کمال دارا هستیم‏ودیگران از آن محروم، خالى نباشد. امام صادق‏علیه السلام فرمود: چون هشام این سخن را از پدرم شنید، چشم‏راستش برگشت و همان گونه خیره بماند و چهره‏اش سرخ شد. این نشانه‏خشم او بود. آنگاه اندکى سکوت کرد و سپس سرش را بالا آورد و گفت: مگر ما بنى عبدمناف نیستیم و نسب ما و شما یکى نیست؟ پدرم‏ فرمود: ما چنینیم، امّا خداوند از مکنون سرّ خویش و خالص علم خود به‏ما بهره‏اى اختصاص داد که دیگران را از آن محروم داشته بود، هشام‏پرسید: آیا مگر خداوند، محمّد را از شجره عبد مناف بر نگزید و به سوى‏تمام مردم چه سرخ وچه سیاه و چه سفید نفرستاد. پس شما از کجا وارث‏چیزى شدید که از آنِ کس دیگرى جز شما نیست؟ حال آنکه رسول خدا به سوى تمام مردم مبعوث شد و این سخن خداى متعال است که فرمود: ( وَللَّهِ‏ِ مِیرَاثُ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ(۶)). “میراث آسمانها و زمین از آن خداست.” پس شما از کجا وارث این علم شدید در حالى که پس از محمّد پیامبرى ‏نیست و شما هم پیامبر نیستید؟ پدرم فرمود: از این آیه قرآن که به‏ پیامبرش فرمود: ( لَا تُحَرِّکْ بِهِ لِسَانَکَ لِتَعْجَلَ بِهِ(۷)). “با شتاب و عجله زبان به خواندن قرآن مگشاى.” کسى که زبانش را به خواندن قرآن جز براى ما حرکت نداده بودخداوند بدو فرمود که تنها ما و نه دیگران را بدین امر اختصاص دهد. از این رو او تنها با برادرش على و نه دیگر یارانش، راز مى‏گفت. پس‏خداوند آیه‏اى در این باره فرو فرستاد و فرمود: (وَتَعِیَهَا أُذُنٌ وَاعِیَهٌ (۸)). “و گوش شنوا آن پند را نگه تواند داشت.” رسول خدا صلى الله علیه وآله به این خاطر به یارانش گفت: از خدا خواستم که‏گوش تو را این گونه گرداند اى على و به همین خاطر بود که على بن ابى‏طالب در کوفه فرمود: رسول خدا صلى الله علیه وآله هزار باب از علم به من آموخت که هر بابى هزار باب‏داشت. رسول خداصلى الله علیه وآله تنها امیر المؤمنین‏علیه السلام را که گرامى ترین مردم درنزد وى بود، به این اسرار خویش اختصاص داد و چنان که خداوندپیامبرش را محرم اسرار خویش گردانید پیامبر هم برادرش على را، و نه‏کس دیگر از قوم خود را، محرم رازهاى خویش قرار داد تا آنکه این اسراربه ما رسید و ما وارث آنها شدیم نه کس دیگر از قوم و نژاد ما. هشام گفت: على ادعا مى‏کرد که علم غیب مى‏داند حال آنکه خداوندهیچ کس را به غیب خویش راه نمى‏داد. پس على از کجا چنین ادعایى‏مى‏کرد؟ پدرم پاسخ داد: خداوند بلند مرتبه، بر پیامبرش کتابى فرو فرستاد که علم گذشته‏وآنچه تا روز قیامت واقع مى‏شود در آن آمده است چنان که خود فرموده‏است: )وَنَزَّلْنَا عَلَیْکَ الْکِتَابَ تِبْیَاناً لِکُلِّ شَیْ‏ءٍ وَهُدىً وَرَحْمَهً وَبُشْرَى‏لِلْمُسْلِمِینَ(۹)). “ما این کتاب را بر تو فرو فرستادیم تا حقیقت همه چیز را بیان کندوهدایت و رحمت و نوید براى مسلمانان باشد.” و نیز فرموده است: )وَکُلَّ شَیْ‏ءٍ أَحْصَیْنَاهُ فِی إِمَامٍ مُبِینٍ(۱۰)). “و همه چیز را در پیشوایى آشکار گرد آوردیم.” و نیز گفته است: (مَا فَرَّطْنَا فِی الْکِتَابِ مِن شَیْ‏ءٍ(۱۱)). “و در کتاب از هیچ چیز فرو گذار نکردیم.” و خداوند به پیامبرش وحى کرد که از غیب و راز و اسرار نهانى‏اش‏چیزى باقى نگذارد مگر آنکه آن را با على در میان گذارد. پس پیامبرصلى الله علیه وآله‏على را فرمود که پس از وفاتش قرآن را گرد آورد و عهده دار کار غسل‏وتکفین و حنوط کردن او شود و جز او کسى این کارها را به انجام نرساند.او به اصحابش فرمود: بر یاران و خانواده‏ام حرام است که به عورتم‏بنگرند مکر برادرم على که او از من است ومن از اویم. آنچه براى على‏است براى من است و آنچه بر اوست بر من نیز هست. او قاضى دین من‏وتحقق بخشنده وعده من است. سپس به اصحابش فرمود: على بر تأویل‏قرآن مى‏جنگد چنان که من بر تنزیل آن جنگیدم، و تأویل کمال و تمام‏قرآن نزد هیچ یک از اصحاب نبود جز نزد على و از همین رو بود که رسول‏خدا به اصحابش فرمود: داورترین شما على است. یعنى على قاضى شماست و نیز از همین روبود که عمر بن خطاب گفت: اگر على نمى‏بود هر آینه عمر هلاک مى‏شد.عمر به على گواهى مى‏داد و حال آنکه دیگران او را منکر مى‏شوند! هشام دیرى خاموش ماند سپس سر بلند کرد و گفت: بگو چه‏مى‏خواهى؟ پدرم فرمود: خانواده و فرزندانم را رها کرده‏ام در حالى که آنان از خروج من دل‏نگرانند. هشام گفت: خداوند وحشت آنان را با بازگشت تو به سوى ایشان به‏انس وآرام تبدیل مى‏کند. اینجا درنگ مکن و همین امروز به سوى آنان‏باز گرد. آنگاه پدرم با او معانقه و برایش دعا کرد من نیز همان کارى راکه پدرم کرد انجام دادم. سپس برخاست و من هم با او برخاستم و به سوى‏در بارگاه او بیرون شدیم. میدانى در مقابل بارگاه هشام بود. در انتهاى‏میدان عدّه بسیارى از مردم نشسته بودند. پدرم پرسید: اینان کیستند؟ در بانان پاسخ گفتند: اینان کشیشان و راهبان دین مسیحند و این داناى‏ایشان است که سالى یک روز به اینجا مى‏آید و مردم از وى فتوامى‏خواهند و او نظر مى‏دهد. در این هنگام پدرم سرش را با قسمت اضافى ردایش پیچید، من نیزچنان کردم. پدرم به سوى آنان رفت و نزد آنان نشست و من نیز پشت‏سرپدرم نشستم، این خبر به هشام رسید. وى به برخى از غلامانش دستورداد که در آنجا حاضر شوند و ببینند پدرم چه مى‏کند شمارى از مسلمانان‏گرد ما را فرا گرفتند. عالم مسیحى ابروانش را به حریرى زرد بسته بود،ما در وسط جمع جاى گرفتیم. عدّه‏اى از کشیشان و راهبان نزد وى آمده براو سلام گفتند و او را به صدر مجلس آوردند و وى در آنجا نشست. یاران‏آن مرد و پدرم دور آن مرد جمع شدند. و من نیز در میانشان بودم دانشمندمسیحى، جمع را با نگاه خویش ورانداز کرد و سپس به پدرم گفت : آیا ازمایى یا از این امّت مرحومه؟ پدرم پاسخ داد: البته جزو این امّت‏مرحومه هستم. او باز پرسید: از کدامین گروهشان آیا از دانشمندان‏آنهایى یا از جاهلانشان؟ پدرم به او گفت، از جاهلانشان نیستم. مرد با شنیدن این پاسخ سخت‏مضطرب شد و سپس به پدرم گفت: آیا از تو بپرسم. پدرم جواب داد:بپرس. مرد پرسید: از کجا ادعا مى‏کنید که اهل بهشت مى‏خورندومى‏نوشند، امّا حدثى از آنها سر نمى‏زند و بول نمى‏کنند؟ دلیل شما به‏آنچه ادعا مى‏کنید چیست؟ گواهى معروف و شناخته شده ارائه دهید. پدرم به او پاسخ داد: دلیل ما وجود جنین در شکم مادر است که غذامى‏خورد، امّا از وى حدثى سر نمى‏زند. دانشمند مسیحى بسیار هراسان شد و گفت: آیا نگفتى که از علماى‏آنان نیستى؟! پدرم به او گفت: گفتم از جاهلان آنان نیستم. اصحاب‏هشام این گفتگوها را مى‏شنیدند، آنگاه دانشمند مسیحى به پدرم گفت:آیا از تو پرسش دیگرى کنم؟ پدرم پاسخ داد: بپرس. مرد پرسید: از کجاادعا مى‏کنید که میوه بهشت همیشه تر و تازه و موجود است و هیچ گاه نزدبهشتیان از بین نمى‏رود؟ دلیل شما بر آنچه ادعا مى‏کنید چیست؟ گواهى‏معروف و شناخته شده ارائه دهید. پدرم به او پاسخ داد: دلیل ما بر این‏ادعا خاک ماست که همواره، تر وتازه وموجود است و هیچ گاه نزد تمام‏مردم دنیا از بین نمى‏رود. دانشمند مسیحى از شنیدن این پاسخ به شدّت‏مضطرب شد و گفت: آیا نگفتى که از علماى آنان نیستى؟ پدرم گفت:گفتم: از جاهلان آنان نیستم. دانشمند مسیحى گفت: آیا از تو مسأله دیگرى بپرسم؟ پدرم فرمود: بپرس، گفت: به من بگو کدام وقت است که نه آن را جزو اوقات شب‏محسوب مى‏کنند و نه جزو اوقات روز؟ پدرم به او پاسخ داد: این همان‏ساعت میان طلوع فجر تا طلوع آفتاب است که دردمند در آن آرام مى‏یابد و شب زنده دار در آن مى‏خوابد و بى هوش در آن بهبود مى‏یابد. خداوند این ساعت را در دنیا براى راغبان، رغبت و در آخرت براى کسانى که ‏براى آخرت فعالیت مى‏کردند دلیل روشن، و براى متکبران جاحد که‏آخرت را ترک کرده‏اند حجتى بالغ قرار داده است. امام صادق‏علیه السلام فرمود: دانشمند نصرانى از شنیدن این پاسخ فریادى‏کشید وآنگاه گفت: تنها یک پرسش باقى مانده است: به خدا از تو سؤالى‏مى‏کنم که هرگز نتوانى براى آن پاسخى بیابى. پدرم به او گفت: بپرس که‏ سوگندت را خواهى شکست. مرد پرسید: به من بگو از دو نوزادى که هردو یک روز به دنیا آمده ودر یک روز هم از دنیا رفته‏اند، امّا یکى ازآنها پنجاه سال و دیگرى صد و پنجاه سال در دنیا زندگى کرد؟ پدرم گفت: آن دو عزیر و عزیره بودند که در یک روز به دنیا آمدندوچون به سن مردان، بیست و پنج سالگى، رسیدند، عزیر در حالى که بردراز گوشش سوار بود به قریه‏اى در انطاکیه، که ویران شده بود، گذشت‏وگفت: خداوند مردم این قریه را پس از مرگ چگونه زنده خواهدساخت؟! پیش از این خداوند عزیر را به پیامبرى برگزیده و هدایتش‏کرده بود، امّا همین که وى این سخن را گفت، خداوند بر او خشم گرفت‏ویک صد سال وى را میراند که چرا این سخن را گفته است. سپس او راعینا با همان دراز گوش و خوراکى که همراه داشت زنده کرد. عزیر به‏خانه‏اش بازگشت. عزیره برادرش او را نشناخت عزیر از وى تقاضا کردکه به عنوان میهمان پذیرایش شود و عزیره نیز پذیرفت. فرزندان عزیره ‏و نیز فرزندان فرزندش که همگى پیر شده بودند، به نزد او آمدند عزیر بیست و پنج سال داشت. وى پیوسته از برادر و فرزندانش که اکنون پیرشده بودند خاطره نقل مى‏کرد و آنان آنچه را که او مى‏گفت، به خاطرمى‏آوردند و مى‏گفتند: چگونه از چیزهایى که مربوط به سالها و ماههاى‏ بسیار گذشته است، خبر دارى؟! عزیره، که آن هنگام پیر مردى ۱۲۵ ساله بود، گفت: ندیدم جوان‏بیست وپنج سال‏اى به آنچه میان من و برادرم “عزیر” در ایام جوانیمان‏گذشته، بیشتر از تو مطلع باشد! آیا تو از آسمان آمده‏اى؟ یا از اهل‏زمینى؟ عزیر پاسخ داد: اى عزیره، من همان عزیر هستم که پس از آنکه‏خدایم مرا برگزید و هدایتم کرد، به واسطه سخنى که گفتم مرا یک صدسال میراند و سپس دو باره زنده‏ام کرد تا یقینم بدین نکته افزایش یابد که‏خداوند بر هر چیز تواناست و این همان دراز گوش و این همان آب‏وخوراکى است که هنگام ترک کردن شما از اینجا با خود داشتم. خداونددو باره آنها را همان گونه که بوده‏اند، اعاده فرموده است. در این هنگام‏آنان به گفتار عزیر یقین آوردند و او در میانشان بیست و پنج سال‏زیست. سپس خداوند جان او و برادرش را در یک روز ستاند. در این هنگام دانشمند مسیحى از جاى خویش بر پا خاست و دیگرمسیحیان نیز بر خاستند، دانشمند آنان خطاب به ایشان گفت: داناتر ازمرا پیش من‏آوردید و او را در کنار خود نشاندید تا پرده حرمت مرا بدرد و رسوایم سازد ومسلمانان دانند که کسى در میان آنان هست که بر علوم‏ما احاطه دارد وچیزهایى مى‏داند که ما نمى‏دانیم. نه به خدا سوگند دیگر یک کلمه هم با شما سخنى نمى‏گویم، و اگر تا سال دیگر زنده بودم نزدشما نخواهم آمد. همه پراکنده شدند تنها من و پدرم در همان جا نشسته بودیم. خبر این‏ماجرا به گوش هشام رسید. همین که مردم رفتند پدرم برخاست و به‏سوى منزلى که در آن مسکن گزیده بودیم، رفت. پیک هشام در آنجا به‏دیدار ما آمده وجایزه‏اى از سوى هشام براى ما آورده به ما دستور دادکه هم اینک به سوى مدینه رهسپار شویم و لحظه‏اى درنگ نکنیم،زیرا مردم در باره مباحثه‏اى که میان پدرم و آن دانشمند مسیحى رخ داده ‏بود به گفتگو نشسته بودند و هشام از این مى‏ترسید). ما بر مرکوبهاى خود سوار شدیم و رو به مدینه آوردیم. پیش از ماپیکى از طرف هشام به عامل مدّین، دیارى که در سر راه ما به مدینه قرارداشت، گسیل شده و به وى پیغام داده بود که این دو جادوگر پسران‏ابوتراب، محمّد بن على و جعفر بن محمّد، که در آنچه از اسلام اظهارمى‏کنند دروغگویند بر من وارد شدند.. و زمانى که آنان را روانه مدینه‏ کردم ، نزد کشیشان وراهبان مسیحى رفته و به دین آنان گرویدند و ازاسلام خارج شدند و به آنان بدینوسیله تقرب جستند. من به خاطر پیوندخویشى اى که با آنها دارم خوش نداشتم ایشان را به عقوبت رسانم. از این‏رو هر گاه نامه مرا خواندى در میان مردم بانگ سرده. ذمه خود را ازکسانى که با این دو خرید و فروش یا مصافحه کنند یا بر آنان درود فرستندبرداشتم، زیرا اینان مرتد شده‏اند و أمیرالمؤمنین بر آن است که این دو و مرکوبها و غلامهایشان و کلیه همراهانشان را به بدترین شکل بکشد! امام صادق‏علیه السلام فرمود: پیک به دیار مدّین آمد. همین که ما به این‏شهر رسیدیم پدرم یکى از غلامانش را پیش فرستاد تا براى ما منزلى تهیه‏کند و براى مرکوبهایمان علف و براى خودمان خوراک فراهم سازد. چون‏غلام ما به دروازه شهر نزدیک شد، در را به رویمان بستند و نا سزایمان‏گفتند و از على بن ابى طالب‏علیه السلام به بدى یاد کردند و اظهار داشتند: شمانمى‏توانید در شهر ما فرود آیید و در اینجا خرید و فروشى با شما نیست.اى کفار، اى مشرکان، اى مرتدان، اى دروغگویان، اى بدترین همه خلق!! غلامان ما بر دروازه درنگ کردند تا ما رسیدیم پدرم با آنان سخن‏گفت و به نرمى با آنان گفتگو کرد و فرمود: از خدا بترسید و درشتى‏مکنید. ما نه آنیم که به شما خبر رسیده و نه آن گونه که مى‏گویید. به‏سخنان ما گوش فرا دارید. پدرم به آنان فرمود: گیریم که همانگونه که‏شما مى‏گوئید هستیم‏در را به‏رویمان بگشاید وهمچنان که با یهود ونصارى‏و مجوس خرید و فروش مى‏کنید با ما نیز خرید و فروش کنید، امّا آنان‏پاسخ دادند: شما از یهود و نصارى ومجوس بدترید، زیرا اینان جزیه‏مى‏دهند، امّا شما این را هم نمى‏پردازید. پدرم به آنان گفت: در به روى‏ما بگشایید و ما را فرود آورید و همچنان که از آنان جزیه مى‏گیرید از مانیز جزیه بستانید. گفتند: در نمى‏گشاییم و شما را هیچ پاس نداریم تاآنکه گرسنه و تشنه بر پشت ستورانتان بمیرید یا ستورانتان در زیر شمابمیرند. پدرم اندرزشان داد، امّا آنان در مقابل بر مخالفت و گردنکشى‏خویش افزودند. در این هنگام پدرم از مرکوبش فرود آمد و به من فرمود:جعفر از اینجا تکان نخور. سپس بر فراز کوهى مشرف بر شهر مدین بالارفت مردم مدین آن‏حضرت را مى‏دیدند که چه مى‏کند چون برفراز کوه رسید، صورت و بدن خویش را به سمت شهر گردانید و سپس‏انگشتانش را در گوشهایش گذاشت و با بانگى بلند فریاد زد: )وَإِلَى‏ مَدْیَنَ‏أَخَاهُمْ شُعَیْباً (؛ “وبه سوى مدین برادرشان شعیب را فرستادیم…” تا (بَقِیَّهُ اللَّهِ خَیْرٌ لَکُمْ إِن کُنتُم مُؤْمِنِینَ (۱۲)) “بقیّت خداوند شما را بهتر است‏اگر مؤمن باشید” را خواند. سپس فرمود: به خدا سوگند ما بقیت اللَّه درزمین هستیم. پس خداوند بادى بسیار سیاه را وزیدن فرمود. باد وزیدوصداى پدرم را با خود برداشت و آن را به گوش مردان و کودکان و زنان‏رساند. هیچ زن و مرد و کودکى نبود مگر آنکه بر بامها رفتند و پدرم برآنها اشراف داشت. یکى از کسانى که بر فراز بام رفته بود، پیر مردى‏سالخورده از مردم مدین بود. او به پدرم که بروى کوه ایستاده بود،نگریست و سپس با بانگى بلند فریاد زد: اى مردم مدین از خدا بترسید.این مرد همان جایى ایستاده که پیش از این شعیب‏علیه السلام به هنگام دعوت‏قوم خود ایستاده بود. پس اگر شما در به روى این مرد نگشایید و فرودنیاریدش، از سوى خدا عذابى بر شما نازل خواهد شد. همانا من بر شما بیمناکم و هیچ عذرى از هشدار داده شده پذیرفته‏نیست.. مردم ترسیدند و در را گشودند و ما را فرود آوردند. تمام‏ماجرایى را که روى داده بود براى هشام نوشتند و ما در روز دوّم از آنجارخت سفر بر بستیم. هشام نیز در پاسخ به عامل مدین نوشت که آن پیرمرد را بگیرند و بکشند. (رحمت و صلوات خداوند بر او باد). و نیز به‏عامل خود در مدینه دستور داد که در آب یا خوراک پدرم زهر بریزد، امّاهشام در گذشت بى آنکه فرصت یابد که به پدرم گزندى رساند.(۱۳) شهادت امام باقرعلیه السلام‏ امام محمّد باقرعلیه السلام پس از ۱۸ سال، رهبرى و ارشاد خلق، در حالى‏که از عمر مبارکش ۵۷ بهار گذشته بود با قلبى آکنده از رضایت وخشنودى‏دعوت حق را لبیک گفت و چشم از جهان فرو بست. در نخستین روز از ماه رجب سال ۱۱۴ هجرى، خاندانش گرد بستر اوجمع آمده بودند. زهرى که از طریق زینى که بر آن مى‏نشست در بدن وى‏نفوذ کرده بود، هر لحظه بیشتر و بیشتر تأثیر خود را آشکار مى‏ساخت دراین حال آن‏حضرت، به فرزند و وصى برومندش امام صادق‏علیه السلام نگریست‏و بدو فرمود: “شنیدم على بن الحسین مرا از پس دیوار صدا مى‏زند و مى‏گوید: محمّد! بیا، بشتاب و گفت: فرزندم! این شبى است که بدان ‏وعده داده شده، ظرفى که در آن وضو مى‏گرفت نزدیکش بود، پس فرمود: بریزش بریزش. برخى گمان بردند که او از خمس مى‏گوید. پس فرمود: فرزندم بریزش. چون آن را ریختیم نا گهان دیدیم که درآن موشى است”. امام باقر به فرزندش امام جعفر بن محمّد وصیّت کرد که او را در سه‏جامه کفن کند. یکى جامه نوى که در روزهاى جمعه با آن نمازمى‏خواند، و دوّم جامه‏اى دیگر و سوّم یک پیراهن. او همچنین وصیّت‏کرد که قبر را براى او بشکافند و افزود: اگر به شما گفته شود که براى‏رسول خدا لحد گذاشتند، بدانید که راست مى‏گویند. آن‏حضرت وصیّت کرد که قبرش را به اندازه چهار انگشت بالاتر ازسطح زمین آورند و بر آن آب بپاشید و از اموالش به قدرى وقف کنند که‏زنان نوحه‏گر بیست سال در منى نوحه گرى کنند. چون آن‏حضرت درگذشت، مدینه منوره یکپارچه غرق در شیون ‏وماتم شد. از امام صادق‏علیه السلام روایت شده است که فرمود: “مردى چندین مایل از مدینه دور بود. او در خواب دید که به او گفته‏مى‏شود. برو و بر ابو جعفر ]امام باقر[ نماز بگزار که فرشتگان غسلش‏داده‏اند. آن مرد به مدینه آمد و دید که ابو جعفر از دنیا رفته است”. پس از آنکه آن‏حضرت را شستشو دادند و کفن کردند، وى را به‏قبرستان بقیع آورده در کنار آرامگاه پدرش، امام زین العابدین‏علیه السلام، و نیزدر جوار قبر عموى پدرش، امام حسن مجتبى‏علیه السلام، به خاک سپردند.(۱۴) درود خدا بر او باد روزى که به دنیا آمد و روزى که مسموم از دنیا رفت و آن روز که زنده برانگیخته خواهد شد. پی نوشت : ۱) حلیه الاولیاء، ص‏۲۵۱. ۲) حلیه الاولیاء، )با اختصار(، ص‏۳۳۱ – ۳۲۹. ۳) حلیه الاولیاء، ص‏۳۳۵. ۴) حلیه الاولیاء، ص‏۲۳۷. ۵) سوره مائده، آیه ۳. ۶) سوره حدید، آیه ۱۰. ۷) سوره قیامت، آیه ۱۶. ۸) سوره حاقّه، آیه ۱۲. ۹) سوره نحل، آیه ۸۹. ۱۰) سوره یس، آیه ۱۲. ۱۱) سوره انعام، آیه ۴۳۸. ۱۲) سوره هود، آیه ۸۶. ۱۳) بحار الانوار، ص‏۳۱۳ – ۳۰۶ به نقل از دلایل الامامه، محمّد بن جریر طبرى امامى. ۱۴) در باره وفات و سن آن‏حضرت اختلافاتى وجود دارد و آنچه در اینجا نقل شد بااستناد به برخى از روایاتى است که در بحار، ج‏۴۶، ص‏۱۲۰ – ۱۱۲ ذکر شده است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

همچنین ببینید
بستن