بازدیدها: 46
تمام ۱۸ سالگی اش را درکفن پیچیدند. با همان شور شیرین گونه که کودکی اش را در قنداق می پیچیدند.
حماسه ی ۱۸ ساله ی این شهر با پای شوق خویش رفته بود و اینک با شانه های شهر بازش می آوردند.
بر زخم بسیار پیکرش عطر آسمانی شهادت موج می خورد و لبان در خون نشسته اش همه را تا موج موجِ خنده های زلال کودکی اش می کشاند.
چهره ی معصومانه اش یادآور اخلاق متین و نگاه مهربانش بود. یادآور تمامی کمک ها و دستگیری هایش از مردم. چشمان خون آلودش به افق می نگریست و گویی روز در وسعت پیشانی بلند او حک شده بود.
همه در بهت و سکوت او را می نگریستند و همه به بزرگی اش را به وجد آمده بودند و در دل برای ادامه ی راهش با خود عهد می بستند.
خیای ممنون که مطلبی از عمویم نوشتید