بازدیدها: 37
بلندای همت تو را کوه های کردستان فریاد می زنند و در زیر استواری گام هایت ترک می خوردند. هنوز از داغ برادرت دو سال نگذشته بود که پشت مادر را خم کرده بود و و پدر را پژمرده که تو عزم دوباره رفتن نمودی. نگاه مادر به ماندنت می خواند اما دیگر تو را پای ماندن نبود و دل فرمان رفتن و دفاع از حریم دین می داد.
تو رفتی و گفتی که این راه رفتنی است حتی بدون سر حتی بدون پا! تو رفتی و گفتی در امتداد آن پیمان الست باید از جان گذشت واز دنیا گسست!
به کردستان رفتی! به آن جایی که هر روز سرها از بدن ها جدا می کردند و پیکرها تکه تکه. رفتن به کردستان شجاعت می خواست ، و ایمان تو به خدا شجاعتت را تضمین می کرد و ترس را با وجودت بیگانه کرده بود. در آن جا ماندی و وجودت سد راهی شد برای دشمنان و باید می شکستند این سد را.
عزم جانت نمودند، کمینت زدند. و چه وحشیانه تو را به شهادت رساندند و بعد از آن حتی تمام آن چه می شد تو را با آن شناخت از میان بردند. اما خدا خواست و پیکر بی نشانت دوباره به مادر رسید و در کنار دوستان شهیدت به خاک سپرده شد.